دانشجویان مهندسی IT دانشگاه صنعتی(مهندسی) فناوری های نوین
 
Design by : NazTarin

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 197
تعداد آنلاین : 1

مشاهده چت روم

چت و دوستیابی

ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند, آن هم کاکارستم که روزی سه مثقال تریاک می کشید و هزار جور بامبول می زد. کاکارستم از این تحقیری که در قهوه خانه نسبت به او شد مثل برج زهرمار نشسته بود. سبیلش را می جوید و اگر کاردش می زدند خونش درنمی آمد. بعد از چند لحظه که شلیک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوه چی که بارنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی, شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ و تاب می خورد و بیشتر سایرین به خنده او می خندیدند.
کاکارستم از جا در رفت, دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سرشاگرد قهوه چی پرت کرد. ولی قندان به سماور خورد و سماور از بالای سکو با قوری به زمین غلطید و چندین فنجان را شکست. بعد کاکارستم بلند شد با چهره برافروخته از قهوه خانه بیرون رفت.
قهوه چی با حال پریشان سماور را بررسی کرد گفت «رستم بود یک دست اسلحه, مابودیم و همین سماور لکنته.»
این جمله را با لحن غم انگیزی ادا کرد, ولی چون درآن کنایه به رستم زده بود, بدتر خنده شدت گرفت. قهوه چی از زور پسی به شاگردش حمله کرد, ولی داش آکل با لبخند دست کرد, یک کیسه پول از جیبش درآورد, آن میان انداخت.
قهوه چی کیسه را برداشت, وزن کرد و لبخند زد.
در این بین مردی که با پستک مخمل, کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوه خانه شد, نگاهی به اطراف انداخت, رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت
...                                                                                                          ادامه دارد.

 

نام داستان : داش آکل
نویسنده : صادق هدایت

چند خط از اول داستان :

همه اهل شیراز می دانستند که داش آکل و کاکا رستم سایه یکدیگر را باتیر می زدند. یک روز داش آکل روی سکوی قهوه خانه دومیل چندک زده بود, همانجا که پاتوق قدیمی اش بود.قفس کرکی که رویش شله سرخ کشیده بود, پهلویش گذاشته بود و با سر انگشتش یخ را دور کاسه آبی می گردانید. نگاه کاکا رستم از در درآمد, نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت و همینطور که دستش پر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوه چی و گفت: «به به بچه, یه چای بیار ببینم».
داش آکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوه چی انداخت, به طوری که او ماست ها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکانها را از جام برنجی درمی آورد و درسطل آب فرو می برد, بعد یکی یکی خیلی آهسته آنها را خشک می کرد. از مالش حوله دور شیشه استکان صدای غژغژ بلند شد. کاکا رستم از این بی اعتنایی خشمگین شد, دوباره داد زد:
- مه مه مگه کری! به به تو هستم؟!
شاگرد قهوه چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از مابین اندانهایش گفت: « ار وای شک شکمشان, آنهایی که ق ق قپی پا می شند! اگ لولوطی هستند!! امشب می آیند, دست و په په پنجه نرم میک کنند!»
داش آکل همینطور که یخ را دور کاسه می گردانید و زیرچشمی وضعیت را می پایید خنده گستاخی کرد که یک رج دندانهای سفید محکم از زیر سبیل حنا بسته او برق زد و گفت:« بیغیرت ها رجز می خوانند, آن وقت معلوم می شود رستم صولت و افندی پیزی کیست.»
همه زدند زیرخنده, نه این که به گرفتن زبان کاکارستم خندیدند, چون می دانستند که او زبانش می گیرد, ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشانس سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمی شد که ضرب شستش را نچشیده باشد, هرشب وقتی که توی خانه ملااسحق یهودی یک بطر عرق دوآتشه را سر می کشیدند و دم محله سر دزدک می ایستاد, کاکارستم که سهل بود, اگر جدش هم می آمد, لنگ می انداخت. خود کاکا هم می دانست که مرد میدان و حریف داش آکل نیست, چون دوبار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینه اش نشسته بود. بخت برگشته چند شب پیش کاکارستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاک می کرد.
داش آکل مثل اجل معلق سر رسید و یک مشت متلک بارش کرده, به او گفته بود.
- کاکا, مردت خانه نیست. معلوم می شه که یک بست فور بیشتر کشیدی, خوب شنگلت کرده, می دانی چیه, این بی غیرت بازیها, این دون بازی ها را کنار بگذار, خودت را زده ای به لاتی, خجالت هم نمی کشی؟ این هم یک جور گدایی است که پیشه خودت کرده ای. هر شبه خدا جلو راه مردم را می گیری؟ به پوریای ولی قسم اگر دومرتبه بدمستی کردی سبیلت را دود می دهم. با برگه همین قمه دونیمت می کنم.
آن وقت کاکارستم دمش را گذاش روی کولش و رفت. اما کینه داش آکل را به دل گرفته بود و پی بهانه می گشت تا تلافی بکند.
ازطرف دیگر داش آکل را همه مردم شیراز دوست داشتند. چه او درهمان حال که محله سردزدک را قرق مس کرد, کاری به کار زنها و بچه ها نداشت, بلکه برعکس با همه مردم به مهربانی برخورد می کرد. و اگر اجل برگشته ای با زنی شوخی می کرد یا به کسی زور می گفت, دیگر جان سلامت از دست داش آکل به در نمی برد. اغلب دیده می شدکه داش آکل از مردم دستگیری می کرد, بخشش می نمود و اگر دنگش می گرفت بار مردم را به خانه شان می
رسانید.


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ 5 اسفند 1391برچسب:, توسط 

 

گاو ماما می كرد. گوسفند بع بع می كرد. سگ واق واق می كرد و همه با هم فریاد می زدند حسنك كجایی؟ شب شده بود اما حسنك به خانه نیامده بود . حسنك مدت های زیادی است كه به خانه نمی آمد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می كند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنك دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز كه حسنك با كبری چت می كرد، كبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. كبری تصمیم داشت حسنك را رها كند و دیگر با او چت نكند چون او با پتروس چت می كرد.

 پتروس همیشه پای كامپیوترش نشسته بود و چت می كرد. پتروس دید كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد می كرد چون زیاد چت كرده بود. او نمی دانست كه سد تا چند لحظه ی دیگر می شكند. پتروس در حال چت كردن غرق شد. برای مراسم دفن او كبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما كوه روی ریل ریزش كرده بود .ریزعلی دید كه كوه ریزش كرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد. كبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و كور بود. الان چند سالی است كه كوكب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سیر كند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او كلاس بالایی دارد. او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار كه گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است كه دیكر در كتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد...



ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, توسط Mahdi.Mehrabian

داستان پیر مرد بازنشسته و مزاحمت های بچه ها مدرسه

بدو بدو ادامه مطلب...



ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, توسط 

صفحه قبل 1 صفحه بعد